داستان
جایی برای داستان های خودم و دیگران..

.بالاخره راهی باید پیدا می­کردم.چشم چرخاندم و تمام اتاق را زیرو رو کردم.چشمم که به لوله بخاری افتاد قلبم تندتر زد.خودش بود.مثل بقیه وسایل اتاق کهنه و پوسیده شده بود. کافی بود لوله را در بیاورم و خلاص.حتما به گوشش می­رسید. در محل با این­که هیچکس به رویش نمی­آورد کسی نبود که داستان دوستی مارا نداند.از چشم خاله خانباجی های محل هم که چیزی پنهان نمی­ماند.شاید هم یک سری به این اتاق می­زد و می­خواست عوض تمام روزهایی که می­توانست و نیامد چند وقتی را اینجا،درست همینجا بماند و به درد دلهای ته سیگارهای داخل زیر سیگاری حلبی و قلب روی شیشه بخار کرده بالکن گوش دهد و تصویر مبهمم را که در خاطره لوله نه چندان براق بخاری به یادگار مانده تماشا کند.



ادامه مطلب ...


           
چهار شنبه 24 خرداد 1396برچسب:داستان کوتاه,اتاق,عباسپور,نویسنده, :: 10:14
مسعود عباسپور

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان داستان و آدرس story60.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 289
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

TOOLS BLOG

TOOLS BLOG