داستان جایی برای داستان های خودم و دیگران.. .بالاخره راهی باید پیدا میکردم.چشم چرخاندم و تمام اتاق را زیرو رو کردم.چشمم که به لوله بخاری افتاد قلبم تندتر زد.خودش بود.مثل بقیه وسایل اتاق کهنه و پوسیده شده بود. کافی بود لوله را در بیاورم و خلاص.حتما به گوشش میرسید. در محل با اینکه هیچکس به رویش نمیآورد کسی نبود که داستان دوستی مارا نداند.از چشم خاله خانباجی های محل هم که چیزی پنهان نمیماند.شاید هم یک سری به این اتاق میزد و میخواست عوض تمام روزهایی که میتوانست و نیامد چند وقتی را اینجا،درست همینجا بماند و به درد دلهای ته سیگارهای داخل زیر سیگاری حلبی و قلب روی شیشه بخار کرده بالکن گوش دهد و تصویر مبهمم را که در خاطره لوله نه چندان براق بخاری به یادگار مانده تماشا کند. ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان داستان و آدرس story60.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
|
|||||||||||||||||||||||||||
|