دوربین
 
داستان
جایی برای داستان های خودم و دیگران..

 

. خبر پیدا شدنش را که داد خیلی خوشحال شدم،مطمئن بودم یک جایی همان حوالی افتاده،دلم خیلی سوخته بود.نه به خاطر خود دوربین،به خاطر لحظه های دوست داشتنی که داخلش ثبت شده بود.از مهمانی­های فامیلی تا آخرین سفر با دوست­هام.پر بود از عکسهای دار و درخت و آسمان.عاشق طبیعت بودم.فقط نگران پاک شدن عکس­ها بودم. از شوق گرفتن دوربین یک لحظه هم معطل نکردم.سریع وسایلم را جمع و جور کردم تا راه بیفتم.                                                                                                                               

. دم غروب بود که وارد روستا شدم. فقط حواسم بود که عمو و دار و دسته اش را نبینم،اختلاف و کینه قدیمی که بین او و پدرم بود به همه سرایت کرده بود.رفت و آمد در روستا برای ما سخت شده بود.آفتابی نمی­شدیم.اکثر اهالی طرف عمو بودند.وضعیت تا دو سال قبل قابل تحمل تر بود ولی بعد از تصادف جواد- پسر عموم- با ماشین که باعث مرگش شد همه چیز یک دفعه از کنترل خارج شد. این موضوع هیچ ارتباطی به ما نداشت ولی انگار عمو تمام مصیبت هایی را که سرش می آمد را از چشم ما می دید،تنها جایی که می توانستم بمانم خانه عمه نرگس بود که من رو خیلی دوست داشت.،می خواستم به محض گرفتن دوربین برگردم ولی به اصرار عمه تصمیم گرفتم چند ساعتی بمانم.،خودم هم بدم نمی­­آمد.خیلی خسته بودم.از کل فامیل شروع کرد به خاطره تعریف کردن.از روزهایی که برادرها باهم خوب بودند.مدام افسوس می­خورد.کینه ها او را هم افسرده کرده بود.حرفهایش که ته کشید رفتم سراغ دوربین .،همه عکس ها سر جایش بود چشمم به یک ویدئوی ضبط شده خورد.من زیاد اهل فیلم گرفتن نبودم. به نظرم نا آشنا آمد . بازش کردم،ظاهرا شخصی پنهانی از پشت درختان فیلم می گرفت.داخل جنگل چند مرد که یک دست سیاه پوشیده بودند کنار هم بالای سر چاله ای بزرگ و افقی که شبیه قبر بود ایستاده بودند و دو نفر دیگر دو طرف کیسه ای بزرگ را گرفته و به سمت چاله آمدند،یکی از آن ها سر کیسه را باز کرد و نگاهی کرد.دوربین زوم شد.جنازه آدم بود.،چند لحظه بالای چاله ایستادند و کیسه را داخل آن گذاشتند،همان دو نفر تند تند شروع کردند روی چاله را پوشاندن. دوربین روی صورت یکی از ان بیشتر زوم کرد،باورم نمی­شد،عمو محسن بود.دو نفر کناریش هم علی و بهادر پسر عموهام بودند. یک دفعه انگار یک نفر از پشت به کسی که فیلم می­گرفت حمله کرد.دوربین روی زمین غلط خورد و همه جا سیاه شد.                                                            .                                                                                                                                       .حالا برگشتن به شهر سخت شده بود.آرام و قرار نداشتم.عمه گفته بود دوربین را کربلایی احمد داخل جنگل پیدا کرده.ولی من اصلا جنگل نرفته بودم.ولی کربلایی احمد را صبح تو راه دیدم.حالش خوب بود.یعنی چه بلایی سر فیلمبردار بیچاره آمده بود.عمو و دار و دسته اش این بار مرتکب قتل شده بودند. وسوسه گرفتن یک انتقام بزرگ بابت تمام آزاری که پدر و خانواده ام را داده بودند رهایم نمی کرد،حالا تیر خلاص عمو محسن دست من  بود.تا صبح همه جور فکر و خیالی کردم.تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که سراغ علی بروم. تنها کسی بود که رابطه خوبی با او داشتم،پسر سر به راهی بود ولی زورش به عمو نمی رسید. نزدیک نجاری­اش رفتم،.منتظر شدم تا بیرون بیاید. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.وقتی من را دید چند لحظه خیره به من نگاه کرد و بعدش بغلم کرد.کاش این اختلافات خانوادگی دامان ما نسل دومی های فامیل را نمی گرفت.مثل قدیما به دامنه های بالای روستا رفتیم. بعد از کلی احوالپرسی از این که بعد از یک ماه دوباره به این جا آمده ام تعجب کرده بود،نمی دانستم چطور باید سر حرف را باز کنم،خود او هم جزو کسانی بود که بالای سر جنازه بودند.مطمئنا چیزی به ضرر خودش نمی گفت. حاشیه رفتن بیخود بود.بی مقدمه گفتم"علی چرا آدم کشتی؟این چیز ها تو مرامت نبود؟مگه قرار نبود تا خرخره تو بازی باباها نریم؟" طوری رنگ و رویش پرید که هر لحظه ممکن بود پس بیفتد،موقعیت را که مساعد دیدم بازویش را گرفتم و گفتم ((نمی خواد بترسی،هنوز انقدر نامرد نشدم که رفیقمو،فامیلمو لو بدم،فقط می خوام ماجرا رو بدونم،داستان چیه،اون بدبخت کی بود،مطمئنم تو هیچ کاره بودی،باز بابات یکی رو ناکار کرده،حرف بزن،انقدر تو خودت نریز،من رفیقتم،همه چیز پیش خودم می مونه"،این حرف ها دقیقا کارهایی بود که نمی خواستم انجام بدهم،می خواستم کوس رسوایی عمو را در همه جا جار بزنم.کینه پدری حالا بیشتر از همیشه در رگهای من می­جوشید.. انقدر هول کرده بود که حتی نپرسید این ماجرا را از کجا فهمیده ام،بالاخره به حرف آمد:                              

  -پسر مش محسن یادته،تو این یکی دو ساله سر زمینا بدجوری برای بابا شاخ و شونه می کشید.چند بارم تهدید کرده بود که از کارای بابا خبر داره و از این حرفا..                                                        

  این را که گفت  بغض گلویش را گرفت،به پشتش زدم و گفتم"نمی خواد بقیش رو بگی،تا تهش معلومه،فقط بعد از ظهر بریم یه سر جاش رو بهم نشون بده،همینجوری ولش نکرده باشید لو برید تو دردسر بیفتی،تو خودت رو ناراحت نکن"شروع کردم از گذشته ها حرف زدن.این که اگه شهر بیاد خودم همه جوره هواش رو دارم.خیالش را از بابت خودم باید راحت می­کردم.قرار شد بعد از ظهر برای دیدن جنازه به جنگل برویم.                                                                                                                                 

 .برای ناهار به خانه عمه برگشتم. تازه داشت از خودم خوشم می­اومد.فکر نمی­کردم علی به این زودی جا بزنه.به محض این که جای جنازه رو می فهمیدم با اون فیلم هرکاری می تونستم بکنم،تا عصر فرصت یک خواب خوب مهیا بود.                                                              .                                                                                                                                                

 .علی سر ساعت جلوی خانه عمه نرگس در حال قدم زدن بود،باهم به سمت جنگل راه افتادیم.چهره اش را درهم کشیده بود،حق داشت،حدود نیم ساعت در جنگل نزدیک روستا راهپیمایی کردیم،بالاخره به جایی رسیدیم که به نظرم آشنا می­آمد.کمی که جلوتر رفتیم منظره ای را دیدم که در فیلم دوربین تماشا کرده بودم،عینا همان بود،حتی جزئیات هم به خوبی در آن رعایت شده بود،مانند تابلوی زیبایی که در دل جنگل نقاشی کرده بودند. پنج مرد سیاهپوش دور تا دور چاله ای بزرگ و قبر مانند ایستاده بودند.خودم را عقب کشیدم. ضربه ای محکم به کمرم مرا به جلو هل داد.خودشان بودند.عمو محسن با چهره ای گرفته نگاهی کرد و سر را پایین انداخت،علی هم کنار آن ها ایستاد، دو نفری که در فیلم جنازه را حمل می کردند به سمتم آمدند و با ملایمت تا پای گودال مشایعتم کردند.صدای زمزمه مانندی از عمو محسن شنیدم که می­گفت "جواد رفت توام باید بری"با اشاره آن ها در کف گودال دراز کشیدم،آخرین تصویری که دیدم گریه های علی بود که این بار در بازی عمو نقش اول را ایفا کرده بود.مقاومت بیخود بود.فقط باعث می­شد با چوبدستی هایشان جنازه ام را از شکل بیندازند.اهل التماس کردن هم که نبودم.چند ساعتی از این ماجرا می گذرد،به سختی اخرین ذرات اکسیژن را که در لابه لای حفره های خاک پنهان شده اند بالا می کشم،گریه های علی امید کمی را در دلم جا گذاشته.کاش هیچ وقت دوربین پیدا نمی­شد.یعنی عمه هم خبر داشت؟جواد هم موقع مرگ حس من را  داشت؟

مسعود عباسپور


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
چهار شنبه 24 خرداد 1396برچسب:داستان کوتاه,دوربین,عباسپور,نویسنده, :: 11:15
مسعود عباسپور

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان داستان و آدرس story60.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 284
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

TOOLS BLOG

TOOLS BLOG