داستان جایی برای داستان های خودم و دیگران..
.از پشت دار قالی کوچکی که بیشتر ساعتهای روز خودش را به آن سرگرم میکرد بلند شد و رفت سراغ صندوقچه.مادرش از مادربزرگش گرفته بود و او هم از مادر خود و همینطور نسل به نسل چرخیده بود تا دست آخر به عنوان تنها جهیزیه اش به او رسیده بود. نرگس برایش یک روکش پارچه ای قرمز درست کرده بود که همه جایش را پر از مرواریدهای مصنوعی و پولکهای رنگی کرده بود.هرخنزر پنزری را که به نظرش جلوه خوبی داشت به یک گوشه آن میدوخت. آخرین بار چند ماه قبل سری به آن زده بود. فقط چیزهای خاص! را در آن نگه میداشت.حداقل برای خودش که اینطور بود.مدت ها بود که چیزی در صندوقچه نگذاشته بود. چند وقت یک بار هم که سراغش میرفت فقط برای بیرون آوردن قاب عکس رحیم بود و بس. صندوقچه را باز کرد و مثل همیشه قاب عکس را از لابلای انبوه کاغذ و عکسهای دیگر بیرون کشید و با آستین خاکش را پاک کرد و به آن خیره شد. سه سال پیش همین موقع ها بود.از همه جا بوی گل و انواع سبزی های تازه را میشد حس کرد . با بقیه دخترها برای آوردن آب به چشمه رفته بود.از بهترین تفریحاتی بود که دخترهای روستا در طول روز داشتند..در مسیر چشمه درباره همه چیز و همه کس حرف میزدند.صدای خنده اشان لحظه ای قطع نمیشد.گاهی هم از عشق های پنهانی اشان میگفتند. حرفهایی که در هیج کجای دیگر جرات گفتنش نبود. ظهر که به خانه برگشت یک سره رفت سمت طویله تا ناز را نوازش کند.ناز گاوی بود برعکس اسمش درشت و ضمخت.با هیچکس جز نرگس سر سازگاری نداشت. چند قدم بیشتر نرفته بود که مادرش صدا زد."نرگسی،دختر زود بیا بالا".نرگس مسیرش را از طویله کج کرد و به سمت اتاق رفت. مادر با هول کنارش کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد"مهمون داریم،زود برو اون لباس صورتیه خوشگله که خودم خریدم برات رو بپوش و با یه سینی چای بیا.زود باش".قبل از اینکه نرگس چیزی بپرسد رفت. نرگس یواشکی از گوشه پردهای که حال خانه را از اتاقها جدا میکرد سرک کشید تا بلکه صورت مهمان ناخوانده را ببیند. بیفایده بود. لباس صورتی اش را پوشید و سراغ سماور رفت.این لباس را حتی سر عروسی شاباجی خانوم هم مادر نگذاشته بود بپوشد.میگفت برای روز مباداس. لابد روز مبادا رسیده بود.نفس عمیقی کشید و با سینی چای داخل رفت.یک راست رفت سمت پدرش"برای رحیم جان بگیر اول".نرگس به سمتی که پدرش اشاره کرده بود رفت و سینی را جلوی رحیم گرفت.چهره اش آشنا به نظر میرسید.چهارشانه بود و به سختی هیکل گندهاش را روی زمین جمع و جور کرده بود.کت کرم رنگی پوشیده بود و ته ریش تیزی تمام صورتش را پوشانده بود.با لبخندی کم رنگ نگاه زیرزیرکی به نرگس کرد و استکان چای را برداشت.نرگس به سرعت به سمت آشپزخانه رفت.خبری از خواهرهایش نبود.معلوم نبود طفل معصوم ها را کجا دست به سرشان کرده بودند.مادرش دوباره صدا کرد"نرگس جان بیا بشین اینجا دخترم".از دست مادرش عصبانی بود.بدون اینکه به او بگوید مجلس خواستگاری ترتیب داده بود گویا.گره روسری اش را سفت کرد و رفت کنار مادر نشست.بعد از چند لحظه سکوت آزاردهنده پدرش گفت"خب نرگس جان.این آقا رحیم که میبینی جوونه نازنینیه.چند سال پیش باهم زیاد کار میکردیم.کلی سفارش چیزای چوبی و کار نجاری بهمون میداد.چندتا مغازه بزرگ تو تهران داره.حالا بگذریم که چند وقته کم لطف شده به ما.امروز که سرزده اومد مارو هم حیرون کرد این جوون.اینو گفتم که فکر نکنی ما از قبل خبر داشتیم از اومدنش.شازده یه دفعه مارو شرمنده کردن.تو رو از من ومادرت خواستگاری کرده آقا رحیم.منم گفتم تصمیم با خود نرگس.من که رحیم جان رو خوب میشناسم.باباش رو هم میشناختم.همینجا تو روش میگم که از لحاظ من مشکلی نیست..حالام من و مادرت چند دقیقه ای میریم تو حیاط.حرفاتونو بزنید ببینیم چی قسمته دیگه،نباید زیاد سخت گرفت".نرگس که هاج و واج مثل آدمهای زلزله زده دهانش باز مانده بود تا خواست چیزی بگوید دید با رحیم تنها در اتاق نشسته اند.رحیم که خجالتی به نظر نمیرسید مثل یک نوار ضبط شده شروع کرد به حرف زدن"با بابام چند تا کارگاه و مغازه بزرگ لوازم چوبی داریم.خداروشکر دستمون به دهنمون میرسه.تو همین ده چند قواره زمین و باغ دارم که ناقابله.یه خونه بزرگم تو تهران آماده کردم که ببینی خوشت میاد.هر چیزی ام از لوازم زندگی لازم داشته باشی خودم تهیه میکنم.نیازی به جهیزیه و این حرفا نیست".نرگس برای اولین بار نگاه دقیق تری به رحیم کرد.خوش قیافه تر از قبل به نظرش رسید.صدایش را صاف کرد و گفت"خودتون چی؟همه چیز که اینا...".هنوز حرفش تمام نشده بود که رحیم پرید وسط"مرد و کار و بارش.اخلاقمونم مثل بقیه مردا دیگه.گاهی خوب گاهی خسته.ولی کلا خوش اخلاقم.زن و بچم برام مهمه".این را که گفت نرگس تا بناگوش سرخ شد.زنم؟.هم تو دلش قند آب شد هم کلی فکرهای نگران کننده سراغش آمد.زندگی در تهران چیزی بود که بیشتر دخترهای روستا آرزویش را داشتند.برای پدرش هم خوب میشد.لابد کلی سفارش جدید از رحیم میگرفت.مرد بدی به نظر نمیرسید.حالا اگه کمی هم بداخلاق بود اشکالی نداشت.همه مردا این شکلیاند...با صدای رحیم به خودش آمد."خب حالا نظرتون چیه نرگس خانوم؟میدونم که باید بیشتر از اینها باهم آشنا شیم.ولی خب وقت من خیلی کمه.بدجوری گرفتارم.باز هر جور بگید در خدمتم.".نرگس چشمانش را پایین انداخت و گفت" تا ببینم نظر پدر و مادرم چیه" .قاب عکس را برداشت و روی طاقچه گذاشت.لباس آبی اش را پوشید و جلوی آینه کوچک بچگی اش نشست.رنگش پریده بود.از لوازم آرایشی که رحیم برایش خریده بود هرچه توانست به سر و صورتش زد.هرچه بیشتر میزد رنگ پریده تر به نظر میرسید.خوب که فکر کرد دید هنوز دوستش دارد.فکر آمدنش هم حالش را بهتر میکرد.طاقت نیاورد.رفت بیرون و جلوی درب حیاط ایستاد.به محض اینکه از سر کوچه میپیچید میتوانست او را ببیند..احساس شادی و حماقت را باهم احساس میکرد. این طعم را قبلا هم تجربه کرده بود.موقعی که سه ماه بیشتر از ازدواجشان نگذشته بود.با بدرقه اشک و آه مادر و پدر به خانه جدیدش در تهران آمده بود. رحیم درست مثل پدرش زیاد اهل محبت کردن نبود.شبها دیر به خانه میآمد.ولی همان چند ساعتی که بود باهم خوب بودند.نرگس راضی بود.رحیم هم به نظر خوشحال میآمد. قرار شد نرگس یک هفته برای دیدن پدر و مادر و خواهرهایش به روستا برگردد.برای همه اشان سوغاتی خریده بود.از موقعی که پایش به روستا رسید روز خوشش شروع شد.هر شب تا صبح با آجی ها و دخترخاله هایش حرف میزدند.انگار مگوهایشان تمامی نداشت..چند روز اول برایش چند ساعت گذشت.ولی یک باره دلش برای رحیم تنگ شد.انقدر که طاقت نیاورد.وسایلش را جمع کرد و یک روز زودتر برگشت. ظهر بود که به تهران رسید. مطمئن بود رحیم در این ساعتها در خانه پیدایش نمیشود.در فکر درست کردن یک غذای مفصل و حسابی بود تا رحیم را سر حال بیاورد.هیچ چیز مثل یک غذای چرب که بویش تمام خانه را پر کند همراه با یه کاسه بزرگ سالاد شیرازی او را سرحال نمیآورد..درب راهرو را باز کرد و بالا آمد.خواست کلید را بیاندازد که صدای رحیم را شنید.داشت با کسی حرف میزد: - همش تقصیر خودت بود.انقدر بهم فشار آوردی که از حرصم رفتم اون کارو کردم..برعکس اینجا تو روستا حرفم برو داره...فقط میخواستم خبرش بهت برسه.نفهمیدم کی اوردمش تهران.تو این چند ماهم سر جمع ده بیست روز خونه نبودم جانه تو.من که تورو به این غربتییا نمیفروشم.همش یادت بودم.ولی چیکار میتونستم بکنم.اصلا پشیمونم بابا.اراده کنی میفرستمش بره یا لصلا میذارم کمک دستت!. -بیخود بیخود.چه غلطا. بفرستش زودتر بره زنیکه رو.هفته دیگه که برمیگردم نمیخوام چیزی از وسایلو ریخت نحسش مونده باشه.اگه میبینی برگشتم حیفم به اون شیش هفت سالی اومد که تو زندگیت حروم کردم. .سرش گیج میرفت.پله ها را دوتا یکی پایین آمد.فقط دلش هوای آزاد میخواست.چند دور که در خیابانها زد یک راست رفت ترمینال.گرسنگی و خستگی راه از یادش رفت. بالاخره سر و کلهاش پیدا شد.از آخرین باری که او را دیده بود چهار ماهی میگذشت.اوایل حساب روزهایش را هم داشت.سه هفته،یک ماه،دو ماه، حالا چهار ماه.از دور به نظر نمیرسید فرق زیادی کرده باشد.همانطور بلند قد و چهار شانه بود.دلش میخواست اخم کند و از روزهای تنهایی اش گله کند.ولی چه فایده.دفعه های قبل که این کار را کرده بود فقط خرجی بیشتر نصیبش شده بود.چند بار خواسته بود جدا شود.ولی نتوانست.خودش هم دلیلش را نمیدانست.شاید به خاطر مردم. حرفهای خوبی پشت سرش نمیزدند.همین حالاهم از هرکجا که میگذشت پچ پچ ها پشت سرش شروع میشد. هرکی یک چیزی میگفت"بچش نمیشه"،"دختره مریضه،افسردس"،"چیز خوبی بود پسش نمیاوردن"،"باز به معرفت آقا رحیم که بی سرپناهش نذاشت"دلش میخواست همه را جمع کند و واقعیت را فریاد کند.ولی فرق زیادی نمیکرد..روبوسی کردند و رفتند داخل. هیچ وقت حرفهایی را که از پشت در شنیده بود به روی رحیم نیاورد..پدر و مادرش هم هرچه پیگیر شدند بیفایده بود.رحیم هم از خدا خواسته بیشتر از یک بار برای برگشتنش اصرار نکرد.فقط چند وقت به چند وقت سر میزد و خرجی برایش میگذاشت.هیچ کدام هیچ وقت چیزی از هم نپرسیدند.این بار هم مثل دفعه های قبل دو روزی ماند و رفت.احتمالا دفعه بعد پنج هفته دیگر برمیگشت. قاب عکس را لای پارچه ای پیچید و دوباره در صندوقچه گذاشت.درش را قفل کرد و دوباره پشت دار قالی کوچکش نشست. مسعود عباسپور نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان داستان و آدرس story60.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
|
|||||||||||||||||||||||||||
|